یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
تا پاک کنی از همه دنیا اثرم را آتش زده ای دفتر شعر و غزلم راتا پاک شود رد خیال من از این عشق تا شک نکند هر که ببیند خبرم راخشکیده درختم که به امید تو گل کردآتش زده ای باغ گل پر ثمرم را یک عمر نوشتم که برای تو بماند افسوس نخواندی وندیدی هنرم راچون شمع سراپا شده ام آتش سوزانپروانه ام و سوخته ای بال وپر م را امشب به خیالت زده ام باز تفالبنگر غزل غصه و چشمان ترم رااعظم کلیابی بانوی ...
چشمان، زبان خاموش عشق هستند....
ا من یجیب قلب منچشمان بی همتای توست......
قاضی شهر شده عاشق چشمان زنیچه کند با دل خود/آن زن اگر اعدامی است...
حجم چشمانیگاهی میبردحجم دلی را...
زل می زند سکوتبه چشمان یار...
چنان دلبسته ام کردی که با چشمان خود دیدم خودم می رفتم اما سایه ام با من نمی آمد...
چمدان دست تو و ترس به چشمان من استاین غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است...