متن کتایون آتاکیشی زاده
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات کتایون آتاکیشی زاده
ترانه ای هستی
سروده نشده...
اشکی هستی در پشت حصار پلک هایم...
و نفسی که حبس میشود...
اینگونه در تمام من زندانی شده ای...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
مرور بعضی خاطرات مثل ضربه زدن به چاقو ای که تا دسته تو سینه ات فرو رفته...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
به باریکه نوری که از میان ابر ها می تابد می گویند \ایماض\...
تو همان ایماض روزگار منی...
در میان تمام غم ها و تنهایی های من ، برآورده شده ای...
نویسنده : کتایون آتاکیشی زاده
آدم های تنها ناراحت نمیشن
اما خوش حال هم نمیشن
کسی زمینشون نمیزنه
کسی هم دستی برای بلند شدن به سمتشون دراز نمیکنه
کسی دلیل گریه شون نیست
در عین حال کسی رو هم برای خندیدن کنارش ندارن...
هرچقدر فکر میکنم میبینم تنها بودن یعنی تجربه نکردن...
تجربه نکردن هم......
من از زندگی
برآورده شدن روحیات ، اخلاق و مهربانی های انسان درون آینه را می خواهم
در کالبد انسان دیگری که دوستش دارم • ͡•
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
بی صدا اشک می ریخت...
مرا یاد باران هایی می انداخت ، که شب ها بی صدا می باریدند...
و صبح از نم زمین ، متوجهشان می شدیم!
از سرخی چشم ها...
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
یادمه بچگیام از چند روز جلوتر شوق اومدن مهمون هارو داشتم
شبی که قرار بود مهمون بیاد ، از صبحش خود خواسته و با ذوق به مامانم کمک میکردم
غروب که میشد با لباس های مرتب و آماده میشستم تو پذیرایی و هر چند دقیقه ی بار می پرسیدم :«...
با باقی انسان ها فرق دارم...
آن ها در فقدان آب و غذا جان میدهند
من در فراق تو...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
او به سبب خاطراتش
درون من جاودانه شد اما
من درون خودم جان سپردم...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
اگر بحث آمدن بود ، همه می آیند...
تفاوت در ماندن هاست!
چه در آغوش کسی ، چه در خیال کسی • ͡•
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
و قهوه هایی که سر شب دم میشدند تا مرا تا صبح برای حرف زدن هایت بیدار نگه دارند
تبدیل شده اند به مسکن ها و قرص های خواب آور... برای فرار از آنچه به جا گذاشته ای!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
هوا که تاریک میشود ، می نشینم کنار پنجره
چشمانم را می بندم و تو را تصور میکنم
تو که با همان چمدانی که رفته ای ، باز گشتی...
و هر صبح به امید تعبیر آن خیال
پلک هایم را از هم فاصله میدهم
نگاهم درست می افتد پشت پنجره......
قرار بود ناراحتی را از دلش در بیاورید...
نه خودتان را...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
انسان ها در سکوتتان می شکنند
نه در فریادتان...
در آن هنگام که باید به حضورشان چنگ بزنید و بگویید\بمان!\ و این کار را نمیکنید...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
آدم ها با همان شتابی که به آغوشتان پناه می آورند ، از شما می گریزند...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
ما بازمانده ی غرورمان هستیم...
نگاه کنید چه لاشه ای به جا مانده از آن آدم عاشق!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
همه چیز برای پایان ، شروع میشوند...
و تقاص فهمیدن این جمله
میشود همان تار موهای سفید. ..
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
پاییز باید سرد باشد
به سردی نگاه آخرت!
پاییز باید تلخ بگذرد
به تلخی حرف هایت!
شب های پاییز باید طولانی باشد و خاطره کشمان کند
مانند شب های روشن و تاریکی که برایم به جا گذاشته ای...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
در این دنیا به ما زخم میزنند
مارا تنها میکنند
قلبمان و غرورمان را میشکنند
تا مارا قوی کنند
و در این دنیا ما را قوی میکنند تا مارا بکشند...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
پاییز فصل شنیدن هاست...
همه گوش می شوند برای درد دل هایمان
این برگ های روی زمین را میبینی؟!
از سنگینی بار حرف های ما روی دلشان ، نتوانستند آویزان بمانند...
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
پاییز پارسال بود..؟!
تصویر قدم زدنت روی برگ های خشک پاییزی در نگاهم نقش بست و ماندگار شد...
آن تصویر چشمانم را کور کرده بود
می دیدم... اما نمی دیدم
یعنی چشم پزشک می گفت چشمانم مشکلی ندارد ، اما داشت...
من بعد از تو چیزی را نمی دیدم...
نمی...
تنهایی چیزی از پاییز کم ندارد...
اما در پاییز تشدید می شود!
پاییز هم حق دارد! نمیشود این همه رفتن را به چشم دید و تلخ و دلگیر نشده...
تنهایی هم مانند پاییز ، نسیم خاطراتش با وجود آفتاب ، بیمار میکند
روزهایش به تلخی قهوه کنار پنجره در یک...