پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
سال به پایان نرسد کاش بهاران نشودبغض به باران برسد عشق که پنهان نشوددر کلبه کنعان یعقوب که گریان بشودیوسف قصه کنعان او که خندان نشود...
دل نیست راهی بشوم دلداده اگر هست از عشق پر از خالی شدم آماده اگر هستنقل است فقط مرگ وصال عشق استیارب بکشم مرگ چنین ساده اگر هستدر صفرترین نقطه متروکم هم اکنونیک وسعتی اندازه یک تا ده اگر هستدل مرده در این سینه ی پر درد من انگارشاید به تو این بار خدا داده اگر هستعمری تو عزیز مصری و کنعان من استآن چشمی که به پای تو افتاده اگر هست...
از میخانه با لب های خندان میرویمسینه بازو ماپی معشوق، مهمان میرویمچشم در چشم شدیم و تو مرا نشناختیمیرویم امان بدان با عهد پیمان میرویمبامن و شعروغزل،باذره ای مشک وطلاعاشقم کردی ولی ما همچوعریان میرویماسم من ویران شده! سال پیش اینها نبودهر چه را شد بر سرم با تَرک عصیان میرویمکوچه ای با پچ پچ و غیبت کنانِ مادرانبوی سبزی آمد و با بوی ریحان میرویملعنت به غم و فرقت و هر انچه نشایدیوسفم گم گشته و تا سوی کنعان میرویم...