پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
قلب من دیگر به لب هایت ندارد اشتیاق تا به کی در زیر تیغت جان سپارم با فراق گر چه از هجران تو جان در تنم پر می زند مثل جای خالی عکست به دیوار اتاق در دلم دارم هزاران آرزو هر شب که باز یاد من از خاطرت افتد همان شب زیر طاق آرزوی من به غیر از دیدن روی تو نیست این سبب شد تا بشینم در کمین اتفاق گر نتابیدی به من از آفتاب بی زوال می کنم از دست هجرت خار در چشم نفاقنواجو تبریزی...
آتش افتاد به جان وبه جهان از پی توقدحی غرق شرابم که پرم از می توبه سر زلف تو سوگند که در قبله گهتبهر غم ناله کنم همچو نوای نی توساده بودست دلم ،باخت بتو قافیه رامی رود سوز زمستان به سراغ دی توهرکه باشد به دل و دیده خمار لب یاردر طوافت برود سوی دیار ری تو؟من به جان آمدم ازحسرت گلخنده ی تومات و مبهوت بخوانم غزلی در طی توداود شمسی...
در غزل آشفتگی هایم نمایان میشود هر زمان بر شانه ات گیسو پریشان میشود چونکه باشد در هوای گلشن کوی تو دلخاطرم در سایه عشق تو آسان میشود از فروغ شمع رخسار تو می تابد شهاب لعل جان بخشت به سان آب حیوان میشودبر سر کوی تو ازشوق رخت مانند شمع هم جگر میسوزد و هم دیده گریان میشود وادی ِعشق است و حیرت، شاعر چشمان تو همچو عطار است وچون طوطی سخندان میشود هر که او را چشم گریانی نباشد بهر عشق لاجرم از سوز سینه سنگ باران م...
سخنت بند دل و شیره ی انجیر نشدرشته های غزلم بسته به نخجیر نشدبه دل و دیده گرفتارم از این بیش مگر که دل و دیده مرا قابل تصویر نشدشب هجران تو ، آن روز که می کرد دلم خواب در چشم و خیال از نظرم سیر نشدآنکه بر چشم من آمد ، به سر کوی تو باز بر در غیر تو از اشک ، دو صد شیر نشدآنکه با زلف تو افتاد ز سر پنجه برون کار او ، جز به دو ابروی تو ، تدبیر نشدتا نیامد به سر کوی تو ، داود به دل از پی قافله ، چون باد صبا ، پیر نشد...
دلتنگ بودم...و چون برف بی صدا میباریدمزود خنده های تو را در قالب سپید قاب کردمدر دیوار نرم قلب...مینگارمت که چشم منیزنده ام به تو ، چون جان منینقش تو در من بسیار استچون نقش برف در بهارچای در تابستانشکوفه در پاییزو تعطیلات در زمستانعاری از معنی... پر از مفهومتو ناقص ترین کاملیو دشمن ترین دوستیو سرد ترین گرمیتو گنگ ترین تعریف عشق در منی داود شمسی...
《 عشق مادر》وصالش صحن دل را بیقرار استدلش مملوه از مهر و قرار استکلامی را به شرح و وصف او نیستچون او لطف و کمالی از هزار استحریمش نام گل را پایدار است چو با آیینه ها همواره یار استسخن را آب و رنگ و مهراونیستدلش با عشق و نقش او قرار استبه عشق نام مادر شعر گویمکه در شورش نفس های بهار استچو نامش را به دیوانها نویسمکه دور از خستگی درهرغبار است داود شمسی...
عطر تنت را لای دفتر شعرهایم بریزتا معنی عشق ، در شعر جاری شودتا کلمات در معنی بوسه ها غلت زنندتا گرده های بهاری تنت ، شعر بهاری بسرایندادامه بده...چرا که عطرت، ایهام شعر هایم استتو اگر نزد من باشیبه درد ها لبخند میزنیمبه رفتن ها سلام میدهیمدشمنان را به آغوش میکشیمبر زخم ها بوسه میزنیمهنگام دویدن پرواز میکنیمبودن تو برعکس روال تکراری کنونیست.مرور خاطراتت بهانه ی زندگیستبی تو...وسط بی وزن ترین شعر جهان ساکن شده ام...
عشق یعنی که به دیدار تو بیمار شومتو دوا باشی و من باز خریدار شومپلک بگشا سحرت خیر ، به بالین من آیعشق یعنی که به غمهای تو تیمار شومهر سحر چشم شما مبدا پرواز من استعشق یعنی به گلستان تو پر بار شومچهره ات یاد دلم افتد و با هر نفستعشق یعنی که من از مهر تو سرشار شوم...
گر چه گاهی شعر من بر قامت گیسوی توستبهترین محصول حالم در بَرِ ابروی توستچادرت را سر کنی جنگ جهانی میشودعامل این جنگ خونین هم سر تک موی توستمثل زنبوری که شبگرد گلستان بوده استصاحب این زحمتم، زیباییش کندوی توستمن شدم صیاد گیسوی رخ مهتاب تو اینهم از لعل لبت در مستی و جادوی توستشهر ویران گشته از ویرانی گیسوی تومست چشمانت که جانم در جهان کوی توست...
قصه گو! وصف مرا صدای یک ترانه کندفتر عشق مرا بر عاشقان نشانه کنبه شانه های سنگیه غمِ زمان بها مده!چو شرح حال فرقتت زفرصتِ بهانه کنقصه گو ، آرام گوی، توصیف غم های دلمزخم و تخریب دلم ، تو عمق یک زبانه کنهر چه نزدیکش شوم گمراه تر هم میشومروح باران شو مرا چورنگ یک جوانه کنبوی عطر تازه اش ، هوش از سر من میبردبازوانم را به خود چتری ز آن میخانه کنعاشقم کردی چنانکه بال و پر دادی مراتورابه یاد عاشقی، فصلی ازاین زمانه کن...
نفسم بند آمد و مانند یک افسانه شدگونه اش را بوسه ای آن هم چو یک پیمانه شددر قمار شرط دل ، من هم چو دل ها باختماین من عاقل پس از تو همچو یک دیوانه شددل به گیسوی تو و امواج دریا میزنممثل شهری که پس از تو همچو یک ویرانه شدگل میاندازم ز بوسه چشم زیبای تو رابادبان روسری، من را چو یک کاشانه شددر کنارم چون تویی بی اعتنایی میکنمدلبری کردم زاو، بعدش چو یک مستانه شدمینویسم همچو چشمان خمارت یک غزلخنده زد، گل ها شکفت و، بوستان...
منو و تو هر دویمان عشق همین تکراریمگر که تجدید شود مانده از آن افکاریمشده تا صبح شوی باعث اشک دل او؟هر چه رنجی کشمَش عاشق آن دلداریممدتی هست که صحرا شده این صحن دلمهر چه خشکی شودش ، لاله ی آن گلزاریم کوچه ی دلتنگی ام از درد دل بیمار گشتهرچه باشد یادیاران بوده و مبهوت انکاریمدائما رآفت تو بوده بر این شانه ی من عشق هم گرتخته باشد ما فقط مسماریمگویی ازهیبت چشمت این بیانم گنگ شدعشق مصدوم شد و ما همچو یک آواریم...
از میخانه با لب های خندان میرویمسینه بازو ماپی معشوق، مهمان میرویمچشم در چشم شدیم و تو مرا نشناختیمیرویم امان بدان با عهد پیمان میرویمبامن و شعروغزل،باذره ای مشک وطلاعاشقم کردی ولی ما همچوعریان میرویماسم من ویران شده! سال پیش اینها نبودهر چه را شد بر سرم با تَرک عصیان میرویمکوچه ای با پچ پچ و غیبت کنانِ مادرانبوی سبزی آمد و با بوی ریحان میرویملعنت به غم و فرقت و هر انچه نشایدیوسفم گم گشته و تا سوی کنعان میرویم...