پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مرا حبس کنمیان انگشتان مخمل چشم هایت...این متهمبرای اعتراف به جنون آمده......
اعتراف می کنم،آن قدر خیره به دستانت بودم،!که چهره ات یادم نیست......
از تمام دلتنگی ها ، از اشک ها و شکایت ها که بگذریمباید اعتراف کنم مادرم که میخندد خوشبختم !...
بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالی ستبدجور از نبودنت شاکی ستهر جا هستی برگرد که اصلا حالم خوب نیست......
آشتی کردن فقط اونجاش کههمه کار هایی ک بخاطر حرص دادنش انجام دادی رو با زبون خودت اعتراف میکنی.!.!.!...
بارها در دادگاه تو اعتراف کردم که دوستت دارم عزیزآخر این چه محکمه ایست که که حکم حبس شدن در زندان تو را صادر نمی کند...