مرا حبس کن میان انگشتان مخمل چشم هایت... این متهم برای اعتراف به جنون آمده...
اعتراف می کنم، آن قدر خیره به دستانت بودم، !که چهره ات یادم نیست...
از تمام دلتنگی ها ، از اشک ها و شکایت ها که بگذریم باید اعتراف کنم مادرم که میخندد خوشبختم !
بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالی ست بدجور از نبودنت شاکی ست هر جا هستی برگرد که اصلا حالم خوب نیست...
آشتی کردن فقط اونجاش که همه کار هایی ک بخاطر حرص دادنش انجام دادی رو با زبون خودت اعتراف میکنی.!.!.!
بارها در دادگاه تو اعتراف کردم که دوستت دارم عزیز آخر این چه محکمه ایست که که حکم حبس شدن در زندان تو را صادر نمی کند