حوّایم باش سیب نگاهت را تعارف کن به دلم بی هوا
آدم به جرم خوردن گندم با حوا شد رانده از بهشت اما چه غم حوا خودش بهشت است
آنچه حوا طلبیده است زِ آدم،عشق است وَرنه یک خوشه یِ گندم که مجازات نداشت
من سال هاست با تو و حوایی ات خوشم فهمیده ام که تا ابد آدم نمی شوی!
حواکه باشی بعضی هاهوابرشان می دارد که آدمند
سیب بهانه بود *حوا* می خواست آزاد باشد...
حوا دل به آدم نمی بست اگر آدم قحطی نبود!