شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
در کافه ی قرارمان صندلی خالی نبودنت را فریاد می زند...
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی تو به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی تو...
تا در دل من قرار کردیدل را ز تو بی قرار دیدم...
آسمان وقت قرار من و تو ابری بودتازه با رفتن تو وضع هوا بدتر شد...
از شوق دیدنتبی خواب می شومتو اماهمه ی قرارهایت رادر خواب هایم می گذاری...!...
جایی که یار نیست دلم را قرار نیست......
قرار من باشتا در مدار تو باشمچه قرارو مداری بهتر از این...
مرا بی تو قراری نیست...
بیا قرار بگذاریمهر چند شنبهدر خوابیخیالیجایی...همدیگر را یک دل سیر ببینیم...