هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس زانسان شده ام بی سر و سامان که مپرس
ما را به تو سری ست که کس محرم آن نیست گر سر برود سر تو با کس نگشاییم
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم
چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست؟
تو مرا در دردها بودی دوا
جان ببر آنجا که دلم برده ای
اندر دل من مها دل افروز توئی یاران هستند لیک دلسوز توئی
ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو
هر چیزی که در جستن آنی آنی
من از عالم تو را تنها گزینم
خدای دور بود از بر خدادوران
حدیث چشم مگو با جماعت کوران
خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
ناخوش او خوش بود در جان من جان فدای یار دل رنجان من
بی روی خوش تو زنده بودن مرگ است به نام زندگانی
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
اگر حاسد دو پایت را ببوسد به باطن می زند خنجر دودستی
ندارد دل دل اندر وی چه بستی
هرچه هستی جان ما قربان تست
خوی من کی خوش شود بی روی خوبت ای نگار
ما بر در عشق حلقه کوبان تو قفل زده کلید برده
از خدا جوییم توفیق ادب بی ادب محروم گشت از لطف رب