یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
هر چه از دوست رسد ناخوش و خوش، خوش باشد شربت وصل ازو، تلخی هجران هم ازوست...
غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟...
بعد هجران تو از جان و جهان سیر شدم اول چلچلی ام بود زمین گیر شدم...
نه صبر هست ما را، نه دل، نه تاب هجرانماییم و نیمه جانی، آن هم به لب رسیده...
چه کرده ام که به هجران تو سزاوارم...
دل به هجرانِ تو عمریست شکیباست ولی بارِ پیری شکند پشتِ شکیبائی را...
غم هجران تو ای دوست چنان کرد مرا که ببینی نشناسی که منم یا دگری!...
.برسان سلام ما رابه رفوگران هجران؛که هنوزپاره ی دلدو سه بخیه کار دارد…...
دیگر دلی نمانده که دلبر بخوانمتهجران روی تو، دل ما را مذاب کرد...
شام هجران تو تشریف به هر جا ببرددر پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد...
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولیبار پیری شکند پشت شکیبائی را...
برسان سلام مارابه رفوگران هجرانکه هنوز پاره ی دلدو سه بخیه کار دارد.....