یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
لطف بزرگ خورشیدگرما نیستسایه ای ست که مرا از تنهایی نجات می دهد......
سرمای تنهایی به از گرمای دست ناکسان...
تو اگر باز کنی پنجره ای سوی دلتمی توان گفت که من چلچله باغ تواممثل یک پوپک سرمازده در بارش برفسخت محتاج به گرمای توام...
روزگاری یک تبسم یک نگاهخوشتر از گرمای صد آغوش بود...
آذر همان دخترِ عاشقِ سر به هواست! که بین عشق پاییز و زمستان بلاتکلیف میسوزد.. گاهی با گرمایِ پاییز؛ گاهی با سوزِ زمستان.....