لطف بزرگ خورشید گرما نیست سایه ای ست که مرا از تنهایی نجات می دهد...
سرمای تنهایی به از گرمای دست ناکسان
تو اگر باز کنی پنجره ای سوی دلت می توان گفت که من چلچله باغ توام مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف سخت محتاج به گرمای توام
روزگاری یک تبسم یک نگاه خوشتر از گرمای صد آغوش بود
آذر همان دخترِ عاشقِ سر به هواست! که بین عشق پاییز و زمستان بلاتکلیف میسوزد.. گاهی با گرمایِ پاییز؛ گاهی با سوزِ زمستان..