اگر عشق یاریم می کرد دست روشنت را می گرفتم به نیمه ی تاریکم می بردم تا آنجا بذری بکاری و باورم را از فردا لبریز کنی و چه ها که نمی توانستی برداشت کنی اگر عشق یاریم می کرد اگر آفتابم می شدی
نگو که نیست سراسر این ظلمات را به روشنایی راهی هست کافی ست به دست هایت اعتماد کنی نهراسی و بگشایی
از مرگ چه می دانی گندیدن به گاه سکون حتی اگر برکه باشم از درد چه می دانی؟ مرگ تدریجی خود را به تماشا نشستن حتی اگر دریچه باشم و از زندگی؟ شهامت پروازی که هیچگاه نداشته ام حتی اگر پرنده باشم
به روزمرگی رسیده ام به روزگار گله ای که به قربانی دادن عادت کرده است
از این قرنطینه گی های دمادم کسالت از این سنگینی اندوهگینِ گم شدن در این عادت تا سبکبالی آن روزهای به شادی خود را بازیافتن و سرمست خنده های تو بودن راهی نیست کافی ست پلک هایم را ببندم به چشم های تو سفر کنم و پرواز در آن جهان...
پرسید وحشتت از چیست؟ نشستم و شمردم اما ترسناک ترین شان خلوت مرگبار انسان هاست پس از دریده شدن با دست های هم دروغ می گفتم نمی دانست هراس راستینم سکوت ملال آور پنجره بود وقتی که به نور دعوت می شد و نمی گذاشت بگشایمش این بار به خودم...