پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حرف ها که تمامی ندارددر جاده ای پر از گل و گیاهتو باشی و نگاه هایم ...تو باشی و حس آرامشی بی انتهاتو باشی و یک عالمه حرف های خوب ...حال خوب ...تو باشی و دست هایتکه از آسمان برایم آفتاب می چینیتو باشی و دیگر هیچکه تو حالم را بهتر از همه درک میکنیرعنا ابراهیمی فرد...
صبر هیچ کس را به امتحان نکشیدصبر ایوب ها هم در یک شب تمام می شودآدم صبور هم روزی می رودروزی از تمام داشته هایش دست می کشدو میل سفر می کندسفری که خودش باشد و دلشخودش باشد و فریادشخودش باشد و گودالی از تهی هاکه خود را در آنجا غرق کندصبر ایوب ها هم روزی تمام می شودرعنا ابراهیمی فرد...
آخرین بودن ؛ بهتر استدر دنیایی که بعد از اولین ها ...قطار ، قطار پشت سرش می آیند اولین عشق ...اولین نگاه ...اولین حرف ...رعنا ابراهیمی فرد...
صدای قدم هایت خوب استصدای آمدنتصدای بودن های مکررصدای عشق ...تو تنهاترین واژه تو تنهاترین یار ...صدای قدم هایت راقاب خواهم گرفترعنا ابراهیمی فرد...
یک جفت پرنده ی عاشقکنار پنجره ای در خیابانکز کرده اند در سکوت رنگارنگ پائیزخنک هوایی ست که می وزدو خیابانی که انتظار تو را می کشدرعنا ابراهیمی فرد...
از درون خودت می توانی حال دیگران را بفهمی وقتی در پسِ لبخندی که میزنی دردی پنهان داریوقتی بلند میخندی ...اما خاطره ای تو را به نوشیدن قهوه ای تلخ دعوت میکندوقتی گوشه ای آرام نشسته ای.. .آنهایی که تو را می بینند فکر می کنندخوشبختی و غمی نداری اما تو ...به دردهایی که بر اعماق سینه ات خنجر میزنندمی اندیشی ...و به چگونه مقابله کردن با آنها...پس یاد میگیری مهربان تر...دلسوز تر باشیو بدانی ...هر کسی پشت قامتی ایستاده و آرام د...
کم آوردن بزرگترین فاجعه تاریخ استای کاش کلمه ی سحر آسایی بودنجات می داد همه رااز درون خستگی های جنون آورشانکاش در پس پرده ی جهان هرکسی معجزه ای رخ می دادسیلی می آمد و می برد غم و غصه هاشان راکاش صدای مهربانی برایشان لالایی می خواندشب را آرام می خوابیدندو صبح با لبخند رضایت بیدار می شدندفاجعه آنجاست که کسانی محتاج بودنت باشندو تو کم آوری بین زخم های کاری اتو نتوانی آن طور که باید ادامه دهی زندگی راکاش ...هیچ وقت ...هیچ...
من و تو در جزیره ای که راه ندارد جاییمن و تو در باغ بهشتیمن و تو در غار زیباییدر جنگل سرسبزی...من و تو در قلب همدیگر شده ایم زندانیو چه خوب است این زندان حبس ابد باشدمتن رعناابرا...