در نقطه ای ایستادم، همانند گهواره که تکان می خورد، اما حرکت نمی کند . چشم به راه اخباری از سوی مرگ هستم و دیگر توانایی ادامه این راه برایم دشوار است. خستگی تا مغز استخوان هایم فرو رفته و عصاره جانم را می نوشیده
در تکاپوی افکارم، شاخه هایی از امید دیده می شد، اما چه فایده؟ کاسه ی صبرم نیز لبریز شده و هردم امکان دارد فرو بپاشد. خونسرد به نظر می آیم، اما عالم دیگر برایم تعریف و معیاری ندارد.
تنهایی، امانم را بریده است. دیگر گوش شنوایی، محرم خلوت های سخنانم نمی شود. چه بگویم از این زندگانی که مجال نمی دهد اندکی شاد بمانم. کاش خداوند، هیچ انسانی را اسیر دیار تنهایی نکند و خاطرات گذشته اش زیبا باشد .
ZibaMatn.IR