شاید باران،
تنها صدای تو را برای من آورد،
یا شاید باد،
عطر تو را از لابه لای گل های پژمرده بیاورد.
چه غم انگیز است این شب ها،
وقتی ماه، پشت ابرها پنهان می شود،
و من به یاد تو،
از دل این تاریکی ها عبور می کنم.
دلم برای آن لبخندهایی که هیچ گاه بازنمی گردند تنگ شده،
برای آن نگاه های کوتاه و ناگهانی،
که مثل برق می درخشیدند و خاموش می شدند.
آه، اگر زمان می توانست دوباره به عقب بازگردد،
شاید این بار،
ما در همان خیابان های خالی،
یکدیگر را گم نمی کردیم.
اما حالا،
من مانده ام و این سایه های سنگین،
که در هر گوشه ی ذهنم، صدای تو را فریاد می زنند،
و این تنهایی،
که مثل خنجری در قلبم فرو می رود.
ZibaMatn.IR