به یاد می آوری؟
نامه نگاری های کودکانمان را می گویم، راز های پنهانیِ کوچکی که با هزار قسم و ادعا برای هم بازگو می کردیم را چی؟
دوز و کلک هایی که برای کنار هم بودن به خورد خانواده هایمان می دادیم و توطئه هایی که تنها خودمان از افکار شوم پشتش باخبر بودیم چی؟
قدم زدن هایمان در غروب های دل انگیز روستا را به یاد می آوری؟
می دانم با خواندن نوشته هایم تمام آن روز ها بر روی پرده سینمای خیالت به اجرا در آمدند به یکباره محو شدند،
اما حال جز غمی در کنج دلهایمان از اینهمه فاصله وگرفتاری چیزی نمانده است، بزرگ شدیم و کودکانه هایمان را به خاک سپردیم، می بینی؟ همیشه می گفتند خاک سرد است ولی باور نمی کردیم، دیدی چگونه صمیمت و عشقمان را به خاک سپردیم؟
بزرگ شدیم و زندگیمان درست مثل تراژدی های دردناک زجرمان می دهد، زجر می کشیم و مرهمی برای زخم هایمان پیدا نمی کنیم، جراحت های ناشی از سکوت خفقان آور درونمان بوی تعفن می دهند و هنوز حاضر نیستیم نگاهی به گذشتمان بیاندازیم و به یاد بیاوریم مرهم دردمان که بود، عشق کودکانمان، گریه ها و شادی های باهممان را، گاهی باید به پشت سر نگاهی بیاندازیم، گاهی باید به یاد احساسات به خاک سپردمان باشیم رفیق...
ZibaMatn.IR