زنجیر می فهمد دلِ دیوانه اش را
عصیانِ جانِ با جهان بیگانه اش را
با اوّلین جرعه دلِ من پَر زد ، انگار
پُر می کُند از آسمان پیمانه اش را
پیچ و خمی که ریخته در گیسوانش
غرقِ معّما کرده ذهنِ شانه اش را
با خشت خشتِ قلعه ی پوسیده ی آه
آباد کرده کلبه ی ویرانه اش را
از مستی عطر نگاهش، عابرِ باد
عمریست گم کرده ست راهِ خانه اش را .
رضاحدادیان
ZibaMatn.IR