متن رضاحدادیان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات رضاحدادیان
                    
                    
                    از صبح تا غروب لبِ پنجره فقط
کارَت شده ست  محو تماشای او شدن.
                
                    
                    
                    شبهای تار،  مثل سه تار شکسته ای 
در های و هوی دنیا، بی های و هو شدن
                
                    
                    
                    از چشمِ آسمان شده جاری شرابِ آه
فرصت فراهم است برای سبو شدن
                
                    
                    
                    پوسیده است قالیِ شعرت، بهانه ای-
-دیگر نمانده است برای رفو شدن
                
                    
                    
                    در انتهای دفترِ عمرِ شکوفه نیست-
-چیزی به جز حکایتِ بی رنگ و بو شدن
                
                    
                    
                    ای دل!  چه سود می بری از باز گوشدن؟
با چشم زخمِ پیر و جوان روبه رو شدن
                
                    
                    
                    ریختی ای دل به پای این وآن اشک ،ای دریغ! 
دور تا دورِ تو جز مُشتی نمک نشناس نیست.
                
                    
                    
                    بَذر باش و تا ابد پنهان بمان در ذهنِ خاک!
سرنوشتِ ساقه آخر سَر به غیراز داس نیست
                
                    
                    
                    مِثل برگی زرد که افتاده از چشمِ درخت 
واژه های تو شبیه قبل با احساس نیست
                
                    
                    
                    برق چَشمِ تنگ چِشمان پشتِ پلکِ پنجره ست
آنچه چشمک می زند از دور دست، الماس نیست
                
                    
                    
                    باغِ یأسی و تو را چیزی به جز وسواس نیست
روی پَرچینِ تو گیسوی بلندِ یاس نیست
                
                    
                    
                    باغِ یأسی و تو را چیزی به جز وسواس نیست
روی پَرچینِ تو گیسوی بلندِ یاس نیست
بَرق چَشمِ تنگ چِشمان پشتِ پلکِ پنجره ست
آنچه چشمک می زند از دور دست، الماس نیست
مِثل برگی زرد که افتاده از چشمِ درخت 
واژه های تو شبیه قبل با احساس نیست...
                
                    
                    
                    دریای نگاه اوست لبریز سحر
از آینه هاست چشم او گویاتر
با سوزنِ آه ،دم به دم می دوزد
پیراهنِ پاره ی دلم را،مادر.
                
                    
                    
                    من شاعر آیینه ی چشم تو هستم
بی تو غزل هایم به غیر از نقطه چین نیست
                
                    
                    
                    اما زبانم لال اگر روزی نباشی
بامن کسی غیراز خیالت  همنشین نیست
                
                    
                    
                    با چشم بسته می شناسم آسمان را
حس می کنم با تو دلم اهل زمین نیست
                
                    
                    
                    وا می شود درها به روی من پیاپی
دور و برم آثاری از  دیوار چین نیست
                
                    
                    
                    با تو دلم در بند حرف آن و این نیست
دنیا کنار تو برایم جز یقین نیست
                
                    
                    
                    سخت است پس از این متغیر نشوم
تنها مجنونِ عصرِ حاضر نشوم
رخساره ی تو ناب ترین مضمون است
با دیدنِ تو چگونه شاعر نشوم؟!
                
                    
                    
                    انگار که بخت با دلم یار نبود
چشمتپشتِ پنجره بیدار نبود
گفتم صدبار با رقیبم مَنِشین
گوشِ تو به حرفِ من بدهکار نبود.
                
                    
                    
                    بر شاخه ی صبح،آشیان ساخته اند
از چشمِ شکوفه ها دهان ساخته اند
هربار تورا دید دلِ من پَرزد
انگار تورا از آسمان ساخته اند.
                
                    
                    
                    ...من قامتم شبیه الف بود،کوهِ درد
مانند دال،پشت مرا کرده است خم...
                
