وقتی بچه به دنیا میآید فقط زبان گریه و خنده را بلد است. برای همین گریه میکند و میخندد که حرف زده باشد. سالها طول میکشد تا آن بچه زبان ما را یاد بگیرد . و وقتی میمیرد باز زبانی را که سالها یاد گرفته، فراموش میکند . او می ماند و زبانی که روز اول بلد بوده . برای همین ما برای مرده هایمان گریه میکنیم . با انها این طوری حرف میزنیم ، درد دل میکنیم . می گوییم نگرانشان هستیم . در صدای هق هق گریه که برای ما یکنواخت است ، حرفهای زیادی گفته میشود که گوش زنده ها نمی شنود. اما مرده ها به راحتی نهفته ها را می فهمند. شاید خود ما هم نفهمیم با این هق هقی که زدیم چی را می خواستیم یادش بیاوریم و چی گفتیم و چقدر ناراحت او هستیم. میان شادی ها و غمها بی آنکه بخواهیم باز گریه مان میگیرد. دست خودمان نیست نمیدانیم چرا این طوری میشویم .حتماً داریم با کسی حرف میزنیم که نمی دانیم کیه. اما میدانیم وجود دارد و یک جایی ایستاده و زُل زده به ما ومنتظر است.
/ محمد رضا کاتب / رمان چشمهایم آبی بود/
ZibaMatn.IR