در میان شب های بی انتها
که صدای جنگ،
در گوشِ تاریخِ خسته
طنین می افکند،
سکوتی بلند
به انتظارِ فراموشی نشسته است.
آدمی،
کودکی در آغوش جهان،
گم شده در جاده های خون زده،
به دنبال نانی که طعمِ گرسنگی ندهد،
و آبی که رنگ اشک نباشد.
آیا امید
همچنان در خاکستر این زمینِ سوخته
ریشه خواهد زد؟
آیا در سایه بان این شب های بی ستاره
دوباره خورشیدی طلوع خواهد کرد
که نه از غرب باشد
و نه از شرق،
بلکه از قلب های ما،
از دلِ انسانیتِ فراموش شده؟
در کوچه های تنگِ جهان
صدایی می لرزد،
صدای مادرانی که
نامِ کودکان گم شده شان را
در باد فریاد می زنند.
و آن سوی دیوارهای بلندِ شهر،
مردی
در گوشه ای از جهان
به جستجوی رؤیایی کوچک است،
رؤیایی که شاید
در دست های خالی اش
جایی برای بودن پیدا کند.
اما ما،
ما همچنان می نشینیم
در کافه های شلوغ
در میان چای ها و لبخندها
و فراموش می کنیم که
فردا ممکن است
آخرین برگِ درخت باشد،
و آخرین حرفی که بر لبانِ زمین
جاودانه می ماند،
سکوتی است که فریاد می زند.
عزیزحسینی
ZibaMatn.IR