به لطف صبا بگو آن غزال خوش خرام را
که دل ز دست تو گشته اسیر عشق و دام را
به بوی زلف تو مستم، چو نسیم صبحگاهی
که می برد ز دل من غم و درد و هر کدام را
به چشم مست تو سوگند، که در نگاه تو پیداست
هزار راز نهان و هزار قصه ی تمام را
به یاد آن لب خندان، که به دل صفا می بخشد
نشسته ام به امیدی که ببینم آن مقام را
به لب چو لعل تو سوگند، که در فراق تو هر شب
به اشک و آه گذارم همه لحظه های شام را
به شوق دیدنت ای جان، دلم چو مرغ هوایی
پریده در پی آن ماه، که ببیند آن پیام را
به عهد و پیمان دیرین، که میان ماست برقرار
نشانده ام به دل خود، همه مهر و عشق و نام را
به نغمه های دلتنگی، که ز عشق تو سرایم
نوشته ام به دل خود، همه شعرهای خام را
به لطف و مهر تو سوگند، که تا به صبح قیامت
نمی برم ز دل خود، غم و درد و رنج و دام را
به باغ عشق تو هر گل ز شوق روی تو خندان است
ز لطف روی تو روشن شده این دل آرام را
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR