یک نفر باید بیاید عشق ، مهمانم کند
سر دهد در پای من تا رو به سامانم کند
من چنانم که به نازی خلق را حیران کنم
او چنان در عاشقی باشد که حیرانم کند
دین و دل را واگذارد در تمنای وصال
آنچنان که بی نیاز از این و از آنم کند
خانه آبادم کند با سقفی از مهر و وفا
دست من گیرد ، رها از کنج ویرانم کند
سر گذارد زیر تیغ عشق ، بی چون و چرا
جان خود را همچو اسماغیل قربانم کند
دور سازد آتش نمرود را از سینه ام
من خلیلش گردم و او در گلستانم کند
تا به دست آرد دل غرق نیاز و ناز را
شبنم چشمان خود را نذر دامانم کند
می رسد آخر کسی از گوشه ی تقدیرها
با خمار چشم مستش همچو مستانم کند
زندگی یعنی همین که در هجوم دردها
یک نفر باشد که با یک بوسه درمانم کند
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
ZibaMatn.IR