چشم جادویت به افسون، عقل را مدهوش کرد
زلف پرپیچت به تاراج، دل را منقوش کرد
گر نگاهت تیر باشد، سینه ام را هدف است
ور لبت می، جان مرا ساغر به دوش کرد
تار مویت دام صید، ابرویت محراب عشق
قامتم را خم نمود و دل را پاپوش کرد
در شبستان غمت، شمع رخت افروخته
پروانه وار این دل سودازده را موش کرد
لعل لبهایت چو گفتار آمد و دم درکشید
بلبل طبعم ز رشک نغمه را خاموش کرد
آه آتشبار من بر چرخ گردون شد روان
هفت گردون را ز سوز سینه ام مدهوش کرد
ناوک مژگان تو بر قلب عاشق خورد و رفت
زخم هجران را طبیب وصل تو روپوش کرد
در خم گیسوی تو صد دل گرفتار آمده
هر شکن را حلقه ای بر گوش صد بیهوش کرد
چشم مخمورت چنان مستم نمود از جام ناز
عقل را مجنون و جان را والِهِ مدهوش کرد
گر تو را رخسار باشد، حاجت مه را چه سود؟
ماه رویت آسمان را غرق در خاموش کرد
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR