یادم هست صبح ها که آفتاب...

زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

یادم هست،
صبح‌ها
که آفتاب هنوز از طلوع
فرار می‌کرد،
تو،
با قلبت، بی‌صدا
می‌آمدی آرام،
و خوابم را
با صدای پنهانِ کارتون پلنگ صورتی
از روی شانه‌ام پایین می‌کشیدی
خانه
لبخند تو را نفس می‌کشید.
دور از چشمِ مامان
درختی از نقشه می‌کاشتیم
برای اسکیت‌ها،
دوچرخه‌ای قرمز
که باد،
در چرخ‌هایشان آواز عشق می‌خواند
و وقتی رازمان برای مامان لو رفت،
تو خندیدی،
گفتی:
باید گاهی کودک ماند،
باید گاهی راز را بخشید به نور
وقتی از دبیرستان می‌آمدی
من
پشت در،
با شیلنگی پر از آب
منتظر می‌ماندم
تا تو را باشعر آب خیس کنم
و خنده‌ات
می‌بارید
روی پیراهن ماژیکیت
که خدا می‌دانست
بین کدام مشتق و تابلو
ماژیک
احاطه‌اش کرده بود
پنج سالم بود،
تو،
با دستان معلمانه‌ات،
بیش از نصف حقوق یک ماهت را
دادی
تا برایم
قطاری بخری
که هیچ‌وقت
نایستد.
قطاری که واگن به واگن
پر از رؤیا بود
و من،
روی فرش اتاق،
با صدای بوقش
به دورترین جای خیال
سفر می‌کردم
مامان میگفت:
این همه پول برای یه اسباب‌بازی؟
و تو
با خنده‌ای آرام،
که مثل نسیم از لای پنجره می‌آمد،
گفتی:
بچه‌ها با رؤیاهاشون بزرگ می‌شوند،
نه با حساب و کتاب.
حالا که کاکائو برایم ممنوع شده است
دستت
از پشت صندلی ماشین،
مثل یک داستان کوتاه،
دزدکانه از راه
می‌رسد تا من
و شکلاتی
طعمی از ظهرهایی را بیاد بیاوریم
که می‌گفتم: یه طوریم
می‌پرسیدی:
حالت الان چطوره؟
و من،
با دهنی کاکائویی دزدکانه از مامان
می‌گفتم:
عااالی...
هنوز
دخترِ سرِ چهارراه
در ذهنم نشسته،
وقتی نگذاشتی
هدیه‌ای را که برایم گرفته بودی
به دست‌های مهربانش بدهم،
چون هدیه‌ی تو بود
اما بعدهردوی ما
آرام نگرفتیم
خیابان‌ها را گشتیم
تا مهربانی را
به قلب کوچکش برگردانیم
شب‌ها
صدای تو
از پشت خواب می‌آید،
قصه‌هایی از جنگ و جبهه،
ماندگار وغیرت وار
مثل لالایی‌هایی
که خاک هم با آن‌ها می‌گرید
و تو برایم گفتی:
جنگ، فقط چندسال نبود
گاهی یک سیب بود
که قسمت می‌کردی با رفیقی
که دیگر هیچوقت
برنگشت
می‌گفتی:
چهارده سالت بود،
هنوز دفتر مشقت بوی مهر می‌داد
که به‌جای زنگ انشا به
زنگ سنگر رفتی
دست‌هایت کوچک بود،
اما اسلحه از از قلبت بزرگتر نبود.
می‌گفتی:
«نترسیدم..
اما
تو
بچه‌ای بودی
که چفیه را پیچیدی
دور رؤیاهایت،
و رفتی دنبال نخل‌هایی
که اسم‌شان را کسی بلد نبود
جز فرمانده ای
که به خاک،
قولِ نیامدن داده بود
می‌گفتی:
چهارده‌ساله بودی
وقتی خمپاره‌ها
دیگر نمی‌ترساندنت
مثل باران
که اول برای خاک نو غریبه‌ست
و بعد،
زمین به آن عادت میکند
گفتی:
هم رزم
وقتی کنارت می‌نشیند،
مثل همکلاسی‌ات می‌شود
با این تفاوت که دیگر برنمی‌گردد،
اما جایش همیشه
روی نیمکت دلت خالی می‌ماند.
و من آموختم
آدم‌ها را
از مهربانی‌شان بشناسم،
نه از جاه‌طلبی‌شان.
تو
برایم شریعتی خواندی
بهشتی را معنا کردی،
و گفتی:
انقلاب،
یعنی خون
یعنی وطن
یعنی هویت
گفتی: بهشتی
کسی بود که
دستش از قلم امام
و چشمش از نوروطن روشن بود.
به‌جای رنج راهش
لبخند پابرجایی برای انقلاب می‌کاشت،
و در دل تاریکی،
چراغی برای وطن به دنبال داشت.
و رجایی،
مثل درختی ریشه‌دار بود
که هرگز نیفتاد
حتی وقتی
سرزمینش
زیر طوفان‌های غرب زده ها می‌لرزید
او همیشه
با دست‌های خالی
در دل مردم،
و در دل تاریخ،
دانه‌های امید با آیت می‌کاشت
و باهنر،
با قلبی سرشار از ایمان،
در مسیر رهبر قدم گذاشته بود،
تنها چیزی که از خود به‌جا گذاشت،
خون نبود،
بلکه
سرود وطن پرستی و انقلاب بود
که در دل نسل‌های بعدی،
به اهتزاز درآمده است

گفتی:
این‌ها
یادگارهایی هستند
که در زیر خاک،
دست‌هایشان را به دعا برداشتند
وآری گفتی وگفتی از راه وسبک ومکتب وانقلاب ...
تا نهال‌ وطن پابرجا بماند
تو فقط بابا نیستی
تو
شاخه‌ای هستی
از درخت نور
که سایه‌اش
تا ته دلم
کشیده شده است
وتمام ثانیه
ولحظه هایم
با حضورت معنا پیدا میکند

عطیه چک نژادیان
ZibaMatn.IR
عطیه چک نژادیان
ارسال شده توسط
ارسال متن