بهار آمد دل از جان گل...

زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

بهار آمد، دل از جان گل گرفت
نسیم از بوی شکوفه ول گرفت

سحرگاهان، در آغوش نسیم
دلم آرام بود و نرم و سیم

فضا چون چشمِ طفلی بی‌ملال
پُر از لبخند، روشن، بی‌جدال

کبوتر بود و آوازش بلند
به ظهرانگاه، دل از ما می‌بُرد بند

ولی آن روز، صدایش گم شده
دل از پرواز، ناگه کم شده

فتاد از پنجره، با بال خُست
نه پروازی، که افتادن به پَست

نه فریادی، نه امیدی به راه
فقط دستی درون گردِ آه

فتاد آن‌سان که رویای دلی
شکسته، خسته، بی‌بالِ پَری

فتاد و خانم خیاط از نهیب
فغان آورد با دستی عجیب

من آشفته، دویدم بی‌درنگ
که شاید بسته باشم بندِ چنگ

کبوتر را گرفتم، نیم‌جان
به سانِ حسرتی در باد و بان

دو پایش زخم‌دار و بی‌رمق
دلش گم‌گشته، چشمش بی‌ورق

نمی‌جنبید دیگر از زمین
نه پر، نه چشم، نه آواز حزین

به او آب و دَمی دانه زدم
و با امید و صبرش سر زدم

یکی ماهِ تمام از ما گذشت
نه ناله، نه پری، نه بال گشت

ولی روزی، درون خانه‌ام
صدای پر زدن شد ره‌نَمم

چو برخاست و گشود آن بال را
فراموشم شد آن احوال را

پرش دیگر نلرزید از هراس
نگاهش بی‌گناه و بی‌قیاس

کنون شاد است و پر، شکر خدا
ولی دل‌بسته‌ام بر چشمِ او ما

که او از آسمان آمد به دل
شد آرامِ من، شد سایه‌گل

کبوتر بود و آزاد از قفس
ولی این عشق، دیگر بی‌نفس

غزل قدیمی
ZibaMatn.IR
غزل قدیمی
ارسال شده توسط
ارسال متن