باز شب آمد ولی بی عطر...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن اشعار مهدی غلامعلی شاهی
- باز شب آمد ولی بی عطر...
باز شب آمد، ولی بیعطرِ خوابِ روشنم
ماه هم گم کرده راهِ کهکشان در دامنم
شمع میسوزد، ولی خاموش میماند دلم
نور، نقشِ گریه میکِشد بر چینِ پیرامنم
باد میآید، غبار از خاطرم میروبد و
میبرد با خود صدای سالهای همسَنم
شاخهام، افتاده در فصلِ فراموشیِ برگ
هیچ بارانی نمیگیرد دگر از ریشهام تنم
چشمهایم خستهاند از دیدن تصویرها
هر که آمد، رفت و پاشید آتشی بر دامنم
خندهام خاکستری شد در هوای نیمهجان
زخمها را دوختم با تارِ آه از سوزنم
خانهای ویرانهام، بیپنجره، بیگوشهگی
در سکوتِ من صدا میگرید از هر روزنم
گرچه میگفتند دنیا جای آرامشست
پُر شد از طوفان، دلِ بیچتر و بیجان کندنم
رفتنش چون خواب دیدم، برگ زد بر خاطرم
باد هم نشناخت حتی کوچههای زیستنم
ماندهام با سایهای در خویش، بیفریاد، سرد
در دلِ من یک جهان است و فقط من دشمنم
مهدی غلامعلی شاهی