گفتم با من بیا هیچ کس...

زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

گفتم، با من بیا.
هیچ‌کس نمی‌داند،
در کجای این خاک، روحِ من از درد به خود می‌پیچد.
هیچ‌کس آن دهانِ گشوده به تاریکی را،
آن دندان‌های به هم فشرده از هول را،
در نیافته است.

من برای تو سخن گفتم،
و تو لب گزیدی از طعمِ آن سخنان.
کلام من، که چون شرابِ کهنه، طعمِ خون و میخکِ وحشی می‌داد.

چگونه باید به تو می‌نمایاندم،
آن دیوارهایی را که بر سینه‌ی روحم آوار شده‌اند؟
و آن دهانِ تلخِ بی‌نام را که مرا می‌خوانَد؟
و آن رویاهای بی‌امان را که بر پلک‌هایم سنگینی می‌کنند؟

گفتم، با من بیا.
به آن سویِ این جهانِ آشنا،
به آنجا که باد، مرثیه‌ی شکست‌های مرا مویه می‌کند.
به آنجا که هر سپیده‌دم، با خونِ زخمی تازه طلوع می‌کند.

افسوس که تو پاسخی ندادی.
افسوس که تو هرگز نخواهی دانست،
که چگونه روحی، با جراحتی به پهنایِ یک اقیانوس،
در انتظارِ پاسخی،
در سکوتِ خویش، سنگ شد.

با من بیا، گفتم.
و در پژواکِ این کلام،
تنها،
سکوتِ تو بود که باز می‌گشت.

پابلو نرودا
ZibaMatn.IR
غزل قدیمی
ارسال شده توسط

تفسیر با هوش مصنوعی

این شعر بیانگر درد و رنج عمیق شاعر و ناتوانی او در برقراری ارتباط با مخاطب است. شاعر تلاش می‌کند تا رنج روحی خود را توصیف کند اما مخاطب بی‌تفاوت است. دعوت شاعر به همراهی، با سکوت مخاطب مواجه می‌شود و این سکوت، شاعر را به سنگ تبدیل می‌کند. درد، بی‌تفاوتی و تنهایی مفاهیم اصلی شعر هستند.

ارسال متن