روزی زمستانی بود...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن نوشته های عبدالحمید شریفی
- روزی زمستانی بود...
🔹🔷💠
🔷
💠
روزی زمستانی بود. زیر درخت بلوطی نشستم و به تنه آن تکیه دادم.
درخت، داستان خویش را به نجوا گفت:
«دانهای بلوطی بودم، بر بلندترین شاخه درخت مادرم. روز مقدر، با تندبادی فرو افتادم و به شیاری درغلتیدم.
روح زمین، در من جنبشی افکند و رستن آغاز کردم.
نخستین جوانهام به آسمان سلام کرد، چون من. پیرامون مادرمان بسیار بودند،
اما هر بار، گوسفندان گرسنه هجوم میآوردند و فرصت زندگی را از ما میگرفتند،
و مادرمان به سوگ مینشست.
من خوشاقبال بودم و هر بار جان سالم بهدر بردم.
سالها گذشت و ریشههایم به ریشههای مادرم پیوند خورد.
من به نور خورشید نیاز داشتم، اما در سایهسار مادرم از آن محروم بودم.
و مادرم، با مهر، قسمتی از آنچه را که از خورشید و زمین میگرفت، از راه ریشه به من میداد.
کمکم بالیدم و سالها سپری شد، تا زمانی که مادرم پیر شد و دیگر یارای نگهداشتن وزن شاخههایش را نداشت.
سرانجام، روزی با صاعقهای درغلتید و با شاخههای مردهاش، گرداگرد من حصاری کشید.
اکنون، نور خورشید به شاخههای من میرسید و کمکم سالها بر من گذشت و تنومند شدم.
من، رؤیاهای زمین را از اعماق خاک میگیرم و به چهار قرائت تفسیر میکنم،
برای چشمانی که میخواهند ببینند... و چه اندکاند این چشمها!»
درخت این بگفت و در سکوت فرو رفت.
من گفتم:
«قرائت زمستانیات را بسیار دوست میدارم، آنگاه که ردای برف بر سر میکشی
و آسمان ابراندود، از ورای شاخههای عریانت، خیال مرا صیقل میدهد.
و قرائت بهاریات را نیز، آنگاه که باران بهاری بر برگهای نو رسته و سبز زمردیات میبارد
و اندوه روزگار را از قلبها میزدایی.
و قرائت تابستانیات، که تماشای برگهای غبارگرفته و عطشناک تو،
تحمل رنجهای ناگزیر زندگی را بر انسان هموار میکند؛
که سرانجام، باران خواهد بارید و غبار اندوه از ساحت زندگی خواهد شست.
و قرائت پاییزیات... هوشمندی تو، آنگاه که برگ و بار را به دست باد خزان میسپاری،
مرا در حیرت خود غرق میکند؛
که چگونه زمان فرو ریختن برگ و بار را درمییابی!
چه، اگر چنین نشود، برگ و بار تو چنان از برف و باران سنگین خواهد شد
که تو را درهم خواهد شکست.»
درخت گفت:
«دریغا! اگر آدمیان میدانستند که رشته حیاتشان با حیات من گره خورده است،
تبرها را میشکستند و به طواف من برمیخاستند.»
تفسیر با هوش مصنوعی
این متن، حکایتی است از بلوطی که از دانهای کوچک به درختی تنومند تبدیل شده است. بلوط، زندگی خود را از مبارزه با سختیها، از سایه مادر تا رسیدن به نور، روایت میکند. نویسنده، از طریق بلوط، به چرخه طبیعت و اهمیت آن در زندگی انسان اشاره میکند و با اشاره به چهار فصل، زیبایی و حکمت طبیعت را ستایش میکند و در نهایت، به ضرورت حفظ محیط زیست میپردازد.