من آن شب ٬ یکه و تنها
خدا را از همه دنیا
برای خود جدا کردم...
به نزدش سفره ی دل باز
برایش گریه ها کردم
و تا بیداری خورشید
نالیدم،
نخوابیدم...
و تا صبح سپیده من
در آغوشش
برای تو دعا کردم...
برای خنده ی زیبای لبهایت
هزاران نذرها کردم...
سری که کرده بودم نذر
به روی پیکر من نیست
و جسم بی سر من
بی سبب باقیست...
به دستان ظریفم
که برای تو نشان کردم
برایت نذرشان کردم...
و پاهایم...
و پاهای نحیف و زار وُ رنجورم
برایت نذرشان کردم..
دو چشمم را برایت نذر کردم
تا بخندی شاد...
دلم را نذر کردم من
برای خنده ی زیبای چشمانت..
و اکنون نذر خواهم کرد
وجودم را برایت باز
به امیدم برای خنده ی زیبای لبهایت...
ZibaMatn.IR