من آنجا نیستم
رها کن سنگِ گوشهی گورستان را!
من آنجا نیستم!
.
وقتی باران میبارد
دستت را بر شیشههای خیسِ پنجره بگذار
.
تا گونههای مرا
نوازش کرده باشی! .
این دستهای همیشه شوخِ من است
.
که هنگامِ بازگشتنت به خانه در غروبهای پاییزی
.
موهایت را
به پیشانیات میریزد، نه نسیم!
لمس کن تنِ درختان جنگل را،
برای در آغوش کشیدن من...
.
این گرانیتِ گرد گرفته را رها کن!
من آنجا نیستم!
.
زیرِ این سنگ
تنها مُشتی استخوان پوسیده است
و جمجمهای
.
که لبخندهای مرا حتا به خاطر نمیآورد!
برای دیدنم به تماشای دریا برو،
من هم قول میدهم
پشتِ تمام بطریهای خالی
در انتظارِ تو باشم...
ZibaMatn.IR