عزیزم سلام
این روزها تا دیروقت در تخت فکر می کنم ، دروغ گفتم اگر بگویم فقط به تو!
اما در فکرهایم تو هم هستی.
تو هستی، همه جا .
دیروز تا در خانه را باز کردم و از آن همه شلوغی پرت شدم در خانه و خنکی کولر آبی خورد در صورتم فهمیدم هنوز هم خوشبختم.
عزیزِ من هی یادم می رود قرار بود چه بنویسم! برای تو می نویسم و هر بار هزار چیزِ دیگر می گویم غیر از آن که باید بگویم.
عزیزِ من این روزها دارد با من کاری می کند که از من برای تو چیزی باقی نماند، اما خبر ندارند من بخشِ تو را با خودم به خیابان نمی برم ، به شلوغی ها و صداهای دزدِ آرامش.
آن تکه از من که برای توست در خانه می ماند .
می دانی چند وقت شده که
تو را در آغوش نگرفته ام نه برای سلام!
تو را نبوسیده ام نه برای خداحافظی!
خودم را ول نکرده ام روی سینه ات !
برایت یک غذای عجیب درست نکرده ام ، که تو چشمهایت را گرد کنی و الکی در آشپزخانه داد بزنی : اووووه!
می دانی چند وقت است در خانه من آغوشِ ما صبح نشده؟!
می دانی چند وقت است به هر بهانه ای تو را راهی نکرده ام؟!
و
اصلن می دانی چند وقت است روبرویت ، چشم در چشم و داغ و وحشی و با شکوه نگفته ام «دوستت دارم»
آخ عزیزم
آفتاب پنجره را رد کرده و به تخت نزدیک است!
و من متنفر از خواب که خدا رو شکر خیلی هم با من کاری ندارد
از خانه بیرون می زنم و در خیالم همه آن کارها که نشده است را شُد میکنم.
چقدر زیبایی
ZibaMatn.IR