یک قایق کاغذی را
به موجی
درون یک لیوان سپرده ایم
از هرطرف بن بستی شیشه ای است
مهم است عزیزمن
که آدم ها
قبل از نوشیدن یک فنجان چای
دیگر به هم نگاه نمی کنند
مهم است
که برای اغوش هم ازهم
زمانی نیست
و مهم تر
که بوسه ها
پنهان ماسک ها شدند
و دستی در دست ما نیست دیگر
به من بگو
هنوز بالای سر ما رودخانه جاری می شود
بگو که دست ها برای رسیدن به هم
اطلسی می شوند
چشم ها وابسته ی شمعدانی
و اغوش ها تنگاتنگ هم
برای لانه ی سهره ی که آوازش را از دست داده است
قایق کاغذی
چند تکه ی خمیر سفید
در لیوانی ته نشین شده
این خمیرهای غرق شده
چقدر شبیه بچه های ما بودند
می دانی؟
شهرشیشه ای ست
همه ی ما دیده می شویم
اما خوانده نمی شویم
ما خوانده نمی شویم
ZibaMatn.IR