سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دور شدیدورتر شدیمی خواستم از آب بگیرمتکودکی ام نگذاشتقایق کاغذی!حالا آنقدر دیر شده ایکه دستِ رود هم کوتاه است...«آرمان پرناک»...
یک قایق کاغذی رابه موجیدرون یک لیوان سپرده ایماز هرطرف بن بستی شیشه ای استمهم است عزیزمنکه آدم هاقبل از نوشیدن یک فنجان چایدیگر به هم نگاه نمی کنندمهم استکه برای اغوش هم ازهمزمانی نیستو مهم ترکه بوسه هاپنهان ماسک ها شدندو دستی در دست ما نیست دیگربه من بگوهنوز بالای سر ما رودخانه جاری می شودبگو که دست ها برای رسیدن به هماطلسی می شوندچشم ها وابسته ی شمعدانیو اغوش ها تنگاتنگ همبرای لانه ی سهره ی که آوازش...