حاشا کردم دوست داشتنم را...
و به ناچار خیالم را به بیخیال ترین فردِ دنیا مانند کردم!
و در تاریک ترین گوشه ی وجودم
به دور از هر حرف و سخنی...
هر نگاهی...
هر صدایی...
آرام آرام پنهانش کردم !
ممکن نیست متوجه اش شوی و یا پیدایش کنی !
تو صدایش را هرگز نخواهی شنید...
چراکه من به درها قفلی از سکوت زده ام !
که هیچ راه فراری ندارد...
مگر اینکه معجزه ای رخ دهد !
معجزه ای برای شکستنِ سکوتِ این زبان...
برای آشکارا عشق ورزیدنِ این دل...
برای آرام کردنِ این نگاهِ بی قرار...
که قفل های این دَر را یکی پَس از دیگری بشکند !
تا صدا و نگاهِ این قلب در اذهان عمومی حکم آزادی بگیرد...
حالا تو برایم معجزه می شوی...؟
من به تو قول می دهم که حتی با یک نگاهت
تمامِ قفل های این دَر باز شود !
و آن زمان است که نگاهت می شود
بهترین اعجازِ این قلب...
می شود بهترینِ عشق...
و بهترین آرامشِ این دلِ آشوب...
به تو می سپارم که انتخاب کنی !
که با خیال راحت ، با آغوشت دور تا دورِ وجودم قفس بِکشم...
یا...
قفس بِکشم به دورم تنها برای راحتی آغوشت....
کدام را میخواهی ؟
انتخابش باتو....
ZibaMatn.IR