من اگر پسر بودم؛
همیشه آرزو میکردم،
دختری بیاید که نگاهش غزلِ حافظ باشد و لب هایش مثنوی معنوی!
در هیاهویِ این زندگیِ مدرن،
هر روز برایم شعر دَم کند و حکایت بپزد!
دلم ضعف برود برایِ
گل هایِ دامنش،
چشم و ابرویِ قاجاری اش،
گونه هایِ همیشه گل انداخته اش،
و آغوشی که جز من هیچ فاتحی ندارد!
اما امروز نمیدانم پسرانِ سرزمینم را چه شده که آرامش را از پلنگ ها میطلبند؟!!
و دل بسته اند به آغوش هایِ بدونِ مرز؟!!!
ZibaMatn.IR