مدتی ست دست و دلم به گذاشتن هیچ پست و استوری ای نمی رود.
امروز اما رفیقی این پست را از صفحه ی کودکان سندروم داون برایم فرستاد. دیده بودمش، اما دوباره دیدنش هم رَحم نداشت در تولیدِ ذوق!
اینجا تولدِ راستین است.
همانی که چند بار از مادرش خواسته آخوند بیاورند تا مرا به عقدش در آورند!
همانی که به جرمِ "قبل از رفتن خداحافظی نکردن" قهر می کند و چشم غرّه می رود!
اینجا سرزده به تولدش رفتیم.
آخرهای تولد خواستیم برایمان دعایی بخواند. با تقریبِ خوبی هیچکدام از جملاتش را نفهمیدم. به پهنای تپلیِ صورتش اما اشک می ریخت. سرش رو به آسمان بود و دستش کنار قلب و اشک روی لُپ... .
حالا اما... دارم به این فکر می کنم که همسرِ آینده ام چه بخواهد چه نخواهد، باید با خودش کنار بیاید که من، هر چقدر هم که دوستش داشته باشم، باز همیشه یک جایی درونِ قلبم، گیرِ این خواستگارِ کوچک خواهد ماند!
ZibaMatn.IR