زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 1 رای

حاضر بودم برایش بمیرم...
مخصوصاً آن روز که از شدت سرما از دماغش آب می چکید و نوک دماغش قرمز شده بود..
با تمام آنچه که آن زمان از عشق می دانستم عاشقش بودم...
گفته بود عاشق آب نبات چوبیِ خروس قندی ست... من هم رفتم و گشتم و در یکی از بقالی های بازار تجریش خروس قندی پیدا کردم...
رفتم با تمام پول تو جیبی هایم برایش یک عالمه خروس قندی خریدم و چیدم در یک جعبه و برایش بردم...
در چهار راه ولیعصر با هم قرار گذاشتیم رفتم سر قرار ایستادم، برف می آمد. طبیعتاً سوز هم می آمد. اما آنقدر گرم عشق بودم که ذره ای سرما را احساس نکردم...
آمد و جعبه را دادم، خوشحال شد و بغلم کرد و عاشقانه بغلش را دوست داشتم...
فکر می کردم آن روز بهترین روز عمرم است و تا مدت ها بود...
اما یک روز ناگهان غیبش زد! بدون هیچ دلیلی و آن روز فکر می کردم بدتر از این قرار نیست اتفاقی در زندگیم رخ دهد...
فکر می کردم از عشقش می میرم! اما نمردم. نمردم و زندگی کردم و حتی یادم رفت، تمام آن روزها را یادم رفت... طوری یادم رفت که انگار هیچ وقت نبوده است..
جای هیچ گله ای نیست یاد یکی از کارهایش این است که برود...
شاید فقط مرگ عزیزان را آدم فراموش نمی کند و حتی آن هم گاهی فراموش می شود...
بقیه اش می گذرد...فراموش می شود درست مثلِ برفِ همان روز، آب می شود می رود آفتاب می آید و بهار و تابستان می شود و هوا طوری گرم می شود که انگار هیچ وقت زمستان نبوده است...
ZibaMatn.IR


ZibaMatn.IR

انتشار متن در زیبامتن