گوشواره های مادربزرگ است. کاش زبان داشت، بعد از مهمانی هایی که رفته بود می گفت، از روحوضی هایی که دیده بود. مامان می گوید:" نمی دانی با چه اشتباقی برای مهمانی آماده می شد. اوایل صورتش را با آرد تمیز می کرد. دانشجو که شدم با همان پول مختصر از بازار شیشه گرخانه تبریز برایش صابون سوغاتی می بردم، صابون های مارکدار، الیزابت آردن و گرلاوین. از عطرش خوشش می آمد، می گفت به پوستم می سازد. حالم را خوش می کند." مامان پشت تلفن تند تند حرف می زند و با شوق و ذوق از خاطراتش می گوید. من اینور خط با خودم فکر می کنم چه شد از آن آدم های اهل دل و اهل مهمانی به گوشه نشینان عاشق تنهایی مبدل شدیم. آدم ها فرق کرده اند، دنیا فرق کرد یا عطر صابون ها عوض شد؟
ZibaMatn.IR