مارادونا هم که باشی باید یک روز دنیا را برای همیشه بدرود بگویی!
مرگ بسیار اتفاق مقدسی است
مثلا اگر مارادونا می دانست که جاودانه است و قرار نیست یک روز عمرش تمام شود به نظر شما این همه تلاش می کرد برای فوتبال؟
خود شما چطور؟ زندگی معنایش را از دست نمی داد اگر مرگ نبود ؟
همین باور به نقطه پایان است که باعث می شود آدم چیزی به نام عمر را غنیمت شمارد.
درکِ مرگ است که موتور محرک می شود برای زیستن.
البته که باور به مرگ، چگونه زیستن را توی آدم می سازد، رفتار آدم را تعیین می کند.
کسی چه می داند شاید مارادونا وقتی داشت به لحظات آخر عمرش نزدیک می شد، یک جایی توی خلوتش تا مغز استخوان پشیمان شده که چرا توی بازی آرژانتین و انگلیس، توی مرحله یک چهارم جام جهانی ۱۹۸۶، دستش را برد بالا و توپ را با دست هل داد توی گل. گلی که خطا بود، نامردی بود و میلیون ها انگلیسی را به گریه انداخت!
گلی که مارادونا نامش را گذاشته بود دست خدا
و درست هم بود این نام!
چون دست خدا توی کار بود. همان لحظه که توی صدهزارم ثانیه که می خواست دستش را بیاورد بالا، توی یک دو راهی ذهنی قرار گرفت، باید تصمیم می گرفت چه کند
و تصمیمی گرفت که فراموش نشد! شبیه تمام تصمیم های ناعادلانه ی تاریخ!
حتم دارم اگر مارادونا تمام زندگی اش را از پیش دیده بود تا لحظه مرگ
علیرغم مصاحبه هایش
آن لحظه که سرش به توپ نرسید، آن لحظه که دست های خدا مقابلش مُشت شد تا بین درستی یا نادرستی یکی را انتخاب کند، دستش را از مدارِ انسانیت درازتر نمی کرد.
من هم مثل تمام هم سن و سال هایم مارادونا را خیلی دوست دارم و تا یک سنی فکر می کردم مارادونا از سیاره ی دیگری آمده!
اما اینطور نیست، مارادونا زمینی بود، توی همین سیاره به دنیا آمده بود و مثل رد پاهای جادویی اش روی توپ، ردِ تمام رفتارهاش توی سیاره زمین باقی ماند، مثل ردِ دستِ چپ اش روی سر و صورت و چشم و دل و خاطرات تمام طرفداران انگلستان پس از آن بازیِ فراموش نشدنی.
می خواهم خدا، مرگ و دست چپ مارادونا را بریزم توی یک مخلوط کن و بگویم ما هم یک جاهایی در زندگی توی دلمان، توی ذهنمان بین دوراهی می مانیم که دستمان را بیاوریم بالا و چنگ بزنیم به توپِ نامردی و گل ناحق بزنیم
و فکر نکنیم به گریه ی کسی، به حقی که ضایع می شود، به دست خدا
فکر نکنیم به مرگ!
علی سلطانی
ZibaMatn.IR