چه کیفی میداد
اگر من شاگرد نانوا بودم
و تو نزدیک افطار
با لباس های رنگی در صف نان می ایستادی.
هرچند که صف بر هم میریخت
دست و بالم را میسوزاندم
و از اوستای نانوا بدو بیراه میشنیدم
اما همه ی اینها
ارزش آن لحظه را داشت
که در اوج شیطنت
به بهانه ی گرفتن پول
دستان ظریف ات را لمس میکردم.
عزیزم یک درصد هم فکر نکن
بدون نوبت تو را راه می انداختم..
عمرا !
نه اینکه اهل عدالت و این ها باشم...نه!
اصل اول نگاه کردن در چشمان توست
که از نان های سوخته هم سیاه تر است!
پس تا جایی که میتوانستم
معطل ات میکردم!!!
گفتم که
اصل اول نگاه کردن....
ZibaMatn.IR