زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

یادم میاد زمانی که پدربزرگ زنده بود برای خنده های مادربزگم\وان یکاد\ می خوند و محو آن لبخندِ دلنشین اش می شد و همیشه آن بود که موهایش را می بافت و می گفت درمیان گیسوان حنایی رنگ ات صد\قول هو الله\ بافتم تا بدانی من با تو به\احسن الخالقین\ رسیده ام.
ولی حالا مدت هاست که موهایش را همان گونه آزاد و بی حوصله رها کرده است. موهایش به دستانِ پدربزرگ عادت کرده بود.
و در روزهای آخر سال تصمیم می گیرد که کمی به خودش برسد. یک لباس رنگی گل دار خوشگل پوشید و آن انگشتری که روز سالگرد ازدواج شان پدربزرگ هدیه داده بود دست اش کرد و شروع به بافتن آن موهای حنایی رنگ شد. مادربزرگم همیشه می گفت: دلخوری های ریز ریز بی مهری های بزرگ رو با خودش میاره. پس این آخر سالی این دلخوری های ریز ریز رو حلش کن تا تبدیل به بی مهری نشن. فکرکنم از نبود پدربزرگ دلخور بود.
همیشه می گفت: موهایت را بباف تا جهانت دوباره آرام بگیرد. ولی کاش مادربزرگ تقدیرمان هم به آسانیِ بافتنِ موهایمان بود.
ZibaMatn.IR

Atiyehnevis ارسال شده توسط
Atiyehnevis


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید


انتشار متن در زیبامتن