پدرم تا دقیقه ی آخر
مثل یک کوه تکیه گاهم بود
رودی از عشق در دلش جاری
تاجِ سر بود و پادشاهم بود
در کلامش خلوص پیدا بود
همّتش کوه را تکان می داد
از نگاهش بهار می رویید
تا نَفَس داشت بوی نان می داد
مهربان، بی ریا و عاشق بود
مثلِ یک مرد زندگی می کرد
معنی ِغُصّه را نمی دانست
با غم و درد زندگی می کرد
درد را در وجود خود می ریخت
او دلی داشت مثل آیینه
پرتلاطم کریم و بخشنده
مثل دریا بزرگ و بی کینه
در غروبی به وسعت پاییز
ناگهان رفت و آسمانی شد
پشت پا زد تمام دنیا را
از جهان رفت و آن جهانی شد
سید سجاد نقیبی
ZibaMatn.IR