سازها بشکست و درد شاعران از حد گذشت
سالهای انتظاری بر من و تو بد گذشت
گریه کردم ناله کردم حلقه بر هر در زدم
سنگ سنگ کلبه ویرانه را بر سر زدم
شرح دردم را فقط دیوان به دیوان داده ام
زندگی را در درون این قفس جان داده ام
چشمه ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت
آسمان افسانه ما را بدست کم گرفت
جام ها جوشی ندارد عشق آغوشی ندارد
بر من و بر ناله هایم هیچکس گوشی ندارد
وای از دنیا که یار از یار می ترسد
عاشق از آوازه دیدار می ترسد
چه به روز آفتاب سر بام ما رسیده
خبر از طلوع نداریم !!!مرگ روح ما رسیده
من که دست مالیدم پشت شب رامش کنم
هم در آغوش خورشید آرامش کنم
محمد خوش بین
ZibaMatn.IR