زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

همونطور ک داشت هیزم برای روشن کردن آتیش جمع میکرد سرشو آورد بالا و بم نگاهی انداخت و گفت؛ی کمکی هم ب من بدی بد نیستا...
چشامو تو کاسه چرخوندم و گفتم؛مگ تو ازم کمک خواستی؟!
هیزم هایی ک دستش بود رو ی گوشه جمع کرد و اومد سمتم،چن قدمیم وایساد و گفت؛خیلی بی پروایی،خوشم میاد...
پوزخندی زدم و گفتم؛چقد خوبه ک خوشت میاد:/
جدی شد و زل زد تو چشام و گفت؛تیکه بود ،نع؟!
با چشای یخیم خیره شدم تو دوتاگوی قهوه ای و با شجاعت گفتم؛خودت چی فکر میکنی؟:)
نگاه عاقل اندرسفیهانه ای بم انداخت و رفت سمت هیزم هایی ک جمع کردع بود،فندکشو ع جیب شلوارش درآورد و سعی کرد آتیش روشن کنه ،همونطور ک نگاهش ب آتیش بود گفت؛سردت نیس؟!پاشو بیا گرم شو...
با طمانینه تکیمو از رو ماشین برداشتم و باقدمای آهسته ب سمت هیزم هایی ک درحال سوختن بودن رفتم...تنه بریده درختی رو پیدا کرد و برام نزدیک آتیش گذاشت و منم نشستم ،،،پوزخندی زدو گفت؛احتیاج ب تشکر نیست:/
خندم گرفته بود،لبامو ب دندون گرفتم ک نخندم،سری تکون دادم و خیره شدم ب آتیش...تنه درختی برا خودش آورد و کنارم نشست...سنگینی نگاهشو رو خودم احساس میکردم،همونطور ک ب روبروم خیره بودم گفتم؛هوم؟!چیزی شدع؟
-نگام کن...
آروم سرمو ب سمتش برگردوندم و نگاش کردم،ی تای ابرومو دادم بالا و گفتم؛خب می شنوم..
همونطور ک سیگاری ع تو پاکت در می آورد لب زد؛شنیدنی نیس ،فهمیدنیع:)
موهامو زدم پشت گوشم و گفتم؛خب اونی ک باید بفهمم رو بگو،چرا طفره میری؟!
سیگارشو روشن کرد و کام عمیقی ازش گرفت دودشو فرستاد بیرون و گفت؛همیشع ع همچین دخترایی خوشم میومد،همینقد مرموز،همینقد غیرقابل پیش بینی،،
پوزخندی زدم و خیره شدم ب سیگار تو دستش و گفتم؛خب خوشبحالت؛)
تک خنده ای کرد و گوشیشو ع جیب کت طوسیش درآورد و همونطور ک خودشو مشغول بازی باگوشی کردع بود گفت؛درسته چندان اش دهن سوزی هم نیستی،اما میشه تحملت کرد...
دستامو مشت کردم و سریع بش توپیدم؛حواست باشع چی میگی...
انگار بازیش گرفتع بود،گوشیشو گذاشت تو جیبشو خیره شد بم و گفت؛و اگ حواسم نباشه...؟!
تو دلم ی لعنتی نثارش کردم و ع لای دندونای قفل شدم غریدم؛بد میبینی:)
خندید،با صدای بلند میخندید،واین خندیدنش عصبیم میکرد...تک سرفه ای کرد و جدی گفت؛خانوم کوچولو تهدیدم بلدی مگ؟!خب میخوام بد ببینم،منتظرم...
دست مشت شدمو محکم زدم تو پهلوش و خواستم برم ک سریع منو کشید تو بغلش و همونطور ک سعی می کردم ع حصار دستاش خودمو خلاص کنم کنار گوشم نجواگونه لب زد؛عاشقتم ب جونِ خودت...!
مشت محکمی ب سینش زدم و گفتم؛خیلی بدجنسی...ولم کن...
گره دستاشو محکم تر کرد و گفت؛امن ترین جایی ک باید باشی همینجاس پ عاروم باش...
سرمو محکم با دستش چسبوند ب سینش و وادارم کرد ک اون خوی وحشی گری مو بذارم کنار و بازهم برا اینکع دارمش از ته دلم خداروشکر کنم...!:)



ماه نوشت🌙
ZibaMatn.IR



ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید


انتشار متن در زیبامتن