تا به شب عادت کردیم صبح شد...
صبح را زیاد نمی شناختیم...
تا صبح آمد دلبری کند و با لطافتی نوازشمان کند.
نفهمیدیم چه شد که دیگر صبح نبود...
عمر صبح کوتاه بود...
عمر هر چیز نوازشگری کوتاه است...
ظهر آمد که بگوید عاشقمان هست و چقدر پایمان وای می ایستد...
از قضا تابستان بود و محبتش ما را سوزاند و داغمان کرد...
تمام هم نمی شد که برود...
ولی رفت...
با همه محبتهای زیادیش رفت...
چرخید و چرخید.
و بعد شب آمد و چند ستاره نشانمان داد و فکر کردیم خانه مان نور مهتاب دارد
که باز رفت....
چقدر گیج مانده ایم در گردش ایام...
باید بروم سوار چرخ فلک شهربازی بشوم.. بگویم دور تند را بزنند...
تا از گیجی خوابم برود...
و ندانم کی آمد و که بود...
...
بهزاد غدیری
ZibaMatn.IR