دلم گرفته برایت ، مگر نمی دانی...؟
چرا برای دلم یک غزل نمی خوانی؟
غزل بخوان که بمیرد میان سینه ی من
غم سکوت خیابان ، غمی که می دانی
و بغض پنجرہ بشکن، ببین چه کردہ غمت
به این دو وادی وحشت، دو چشم بارانی
بیا غزل به فدایت ، در انتظار توام
بیا صفای تبستان ، تب زمستانی
ببر مرا به نگاهی ، ببر مرا گم کن
نشان نماندہ برایم ، خودت که می دانی
بیا که پر زند از دل به موج چشمانت
کلاغ شب زدہ یعنی غم پریشانی
و باورت بکند بار دیگر این دل من
دل شکسته ی ساده ، مگر نمی دانی؟
بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی
ZibaMatn.IR