در ظلمت سرد یک شب پاییزی
زیر تلاطم قطره های تند باران
خنده های سرخ ما به اسارت می رفت
و درست زمانی که تو از روح تمام ساعت ها عبور می کردی
عقربه ها تلو تلو خوردند
و به دوش هم افتادند
اکنون چند سال و یک شب است
که من همچنان در ساعت پنج دقیقه مانده به یک بامداد
میان عقربه ها زندانی ام
سخت دلتنگ و بی قرار
ZibaMatn.IR