آتش زنم قلبی را که ضربان گیرد با دیدَنَت!
ویران کنم چَشمی را که جادویَت شده!
من عاشقَم !
عاشقِ چشمانِ تو !
تا که تو را می بینم غرق در خنده ام !
اما ناگهان به خود که می آیم میبینم نیستی رفتی و من را میان انبوهی از شیشه قرار دادی که هر کدام بشکند بعد تو حکم مرگم را امضا کرده ام
تو که بودی دیگر نگران رفتن شیشه ای در تن خسته ام نبودم
شاید تو برایم جان فدایی میکردی
ZibaMatn.IR