زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 2 رای

میان بیابان برهوت در جاده ُ زمان
ماشین عمر با شتاب می رود
و با آخرین سرعت دانه های تسبیح زمان را
یکی پس از دیگری پشت سر می اندازد
وقتی کلمهُ ایست را توی حلقهُ
سرخین تابلو نظاره گر می شود
آخرین ضربات بانک ناقوس زمان
توی گوش طنین انداز می شود
در این لحظه هست که...
از اوج افق ها فوارهُ وجودش را
فرود می آورد
به خود نگاه می کند
خسته و کوفته ،گرد راه چندین ساله
در وجودش نمایان می شود
با فکر وخیال پریشان
همچون شعله های آتش زبانه می کشد
می گویم به ایست ، به ایست
و دوربین شکار لحظه ها را بچرخان
می پرسم از او ....
تو ای هدایت کنندهُ عمر
هیچ از خود پرسیدی پشت سرت چه می بینی ؟!
درنگ مکن سکوت را بشکن
آری می دانم
نمی توانی بگویی جز سیاهی و ظلمت چیزی نمی بینم
یمین و یسارت را ببین پدر ، مادر کجایند ؟
بیا و بگو که ...
آنها را در ایستگاه زمان پیاده کردم
دور و برت را نگاه کن یارانی نمی بینم ؟
حرف بزن ، چرا سکوت کرده ای ؟!
بگو که آنان را به سیل بی وفایی زمان سپردم
پس گردونهُ زمان را بچرخان
و تهی بودن جادهُ زمانت را ببین
در این لحظه هست که ...
آرزو می کنی
ای کاش می شد ماشین عمر را
با دنده عقب به سرآغاز جادهُ زمان برد
و گمشدهُ خود را پیدا کرد

ساناز ابراهیمی فرد
ZibaMatn.IR

art.saniebra@ ارسال شده توسط
art.saniebra@


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن
×