پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ای تلخ ترین سخت ترین حادثه بودیرفتی و نگفتی به که دلباخته بودیتنگترین ای زخم ترین دل به تو سوگنددر خاطر او گوشه ای از حاشیه بودیبیگانه و بیگانه تر از من چه کسی بودای دورترین دورتر از فاصله بودیدلداده و دلدارتر از من چه کسی بوددل بردی و در دورترین ناحیه بودیدیدی که همه حرف و هوس بود نگفتمدنبال چه بودی تو چرا گمشده بودی...
زمستونه، برف و بارونه آی تورو جونِ هر کی دوست داریبیا برگرد، این روزایِ سرد شبای نامرد بسه بیداریکی این درو توی هر حالت شب به شب واست باز میذارهکسی حال ما رو میدونهکه پریشونه، گمشده دارهآی گمشده داره، آی گم شده دارهآی ببارهِ برف ببارهِ برف روی ردِ پات دل نداره برف..._برشی از ترانه...
ما کجا گمشده ایم..!ته بن بست چرا ناپیداست؟...
نتوانستم که بگویمدلم اینجا مانده است ....من پی گمشده ام آمده ام ..ارغوانم را می خواهم... اه در خانه خود بیگانه ام !آن سوی پنجره وای، ارغوان داشت نگاهم می کرد 🥀 ....
وقتی یکیو دوستش داری و نداریش؛شبیه آدمی میشی که گمشده ای داره.هر جا میری ناخودآگاه چشمات دنبالش میگرده،شماره ناشناسی که به گوشیت زنگ میزنه اولین آدمی که به ذهنت میاد؛اونه ، کم کم میشه یه غم، یه جای خالی تو قلبت،یه فکر همیشگی گوشه ذهنت، یه خلاء تو زندگیت.یه وقت هایی ازش خسته میشیو به دنبال جایی میگردی که برای چند لحظه ای از فکرش رها بشی.✍سارا عبدی...
مادر مادر مادر یک شب دیگر تو بیا و در کنارم باشمادر مادر امشب بار دیگر تو بیا چشم انتظارم باشکودک بی تابم به دنبال تو می آیم گم شده در راهمسردم شده میلرزم دنبال تو میگردم برگرد بریم باهم...
تو بگو ماه کجاست؟ تو مرا خانه ببر….. دل من نابیناست.تو بگو آه چه طعمی دارد؟ تو بگو ابر چرا می بارد؟ باد در گوش درخت،چه آوازی می خواند؟سرو شیراز چرا آزاد است؟بر لب خار چرا فریاد است؟این چه شهری است؟همان جابلقاستما کجا گمشده ایم؟ته بن بست،چرا ناپیداست؟تو بگو ماه کجاست؟تو مرا خانه ببردل من نابیناست...
مهم ترین گمشده ی هرکس خودشهحالا بعضی وقتا این گمشده رو تو یه آهنگیا تو یه فیلمو حتی تو خط به خط یه رمان پیدا می کنی. فاطمه عبدالوند...
این روزهابه دنبال نشانی از خود می گردمگویی گمشده ایی بی هوشمهر چه در من بوده گم شده است!به گمانم؛ راه را اشتباه آمده ام...!!(فروغ گودرزی)...
و تو ای گمشده ای من شبی تو را در تکاپوی شلوغی خیابان های شهر انجا که هیچ فکرش را هم نخواهی کرد انجا که هیچ مرا دیگر در یاد نداری ان هنگام که تنها اسمی از من بر حافظه ات مانده انجا که دیگر مرا نخواهی شناخت ان اهنگام در ان شب تورا خواهم شناخت ......
همه ما گمشده ایم آری گمشده هایی که سالها در سرزمین زمان در میان آلاله های باستانی به دنبال خود هستیم.براستی ما کیستیم؟؟عطیه چک نژادیان...
تو را من چنین می بینم سرابی و خیالی تو را من چنین می پندارم غباری و گردبادیتو را من چنین در می یابمگمشده و ناپیداییتو را من چنین می نگارمنادری و نایابی ...ساناز ابراهیمی فرد...
میان بیابان برهوت در جاده ُ زمان ماشین عمر با شتاب می رودو با آخرین سرعت دانه های تسبیح زمان را یکی پس از دیگری پشت سر می اندازدوقتی کلمهُ ایست را توی حلقهُسرخین تابلو نظاره گر می شودآخرین ضربات بانک ناقوس زمانتوی گوش طنین انداز می شوددر این لحظه هست که...از اوج افق ها فوارهُ وجودش رافرود می آوردبه خود نگاه می کند خسته و کوفته ،گرد راه چندین سالهدر وجودش نمایان می شودبا فکر وخیال پریشان همچون شعله های آتش زبانه می کش...
اینجا همه دلتنگنددنبال گمشده ای هستندمن هم دنبال گمشده ای می گردمگمشده ای به نام من، آری من سالهاست خودم را در لابه لای برگ های دفتر زندگی گم کرده ام....
چه روز های خوبی بودهردو احوال پرس ما بودندآفتاب و بادشور و شوق اول دبستان و دوستانی لطیف تر از برگ درختهنوز حسادت رنگشان را عوض نکرده بودشهر مال ما بودو هر آنچه که در آن بودشاد بودیم و شادمی خندیدیم برای هر چیزی که اتفاق می افتادبرای وزش بادیکه مارا به عقب پرتاب می کردسردی هوایی که رخساره را سرخاب می کردعشق ما بودیمرنگین کمان محبت نیز ماسه دوست بودیمسه همیار ، سه همدمهنوز دارم به یادسبز می شدند سر راه...
گذشته و آینده سارقان زمان هستند !انسان باید گذشته را گرامی بدارد، اما اگر این گذشته او را در اسارت نگاه می دارد، آن را به فراموشی بسپارد ...بازیافتن جوانی گمشده ات محال است. اگر به عقب بازگردی امروزت را نیز از دست می دهی ! یادت باشد انسان باید "رها در لحظه" زندگی کند ....
به هواخواهی این پاییزمن دم به هر ساعتلب پنحره را می بوسمآسمان هم ابریهوایش دلگیر استهر دو پی گمشده هایمانکوچه به کوچه می گردیماو سر شاخه هایشمن چشمانم خیس است....
تو گم شدیاز وقتی نیستی به همه جا و همه کس و همه چیز چنگ می اندازم تا شاید سهمی از تو را در آن ها بیابمتا شاید بخش گمشده ی وجودم را پیدا کنمتو نیستی و نیمی از وجودم خالی استبودی هم فرقی نمی کردچون آن وقت که بودی هم نبودیفقط شبیه به بودن و ماندن بودحضور آدمی باید پررنگ باشدآن قدر رنگ داشته باشد که بی رنگیِ تو را هم بپوشاندوقتی تصمیم می گیری باشیتمام قد بایستبا تمام قوا حضور داشته باشگرم باشوجود داشته باشآتش باش و بسوزان...
روزنامه وقتی مچاله می شودشیشه ای تمیز خواهد شددر انتهای سالتبریک و تسلیتحوادث و اخباردر هم فرو می روند،کسی آیا از آن گمشده که آگهی شده بودخبر دارد ؟!...
میگویند هر کس نیمه گم شده ای داردو اما تو گمشده منیو من یه هیچ نا تمامم که با تو هست میشوم.... ️️️...
همیشه هم مردها،توی خیابان و اتوبوس و مترواز روی چشم چرانیبه زنها زل نمی زنند...شاید گمشده ای دارند!....
این منمزمستانى گُمشدهدر بهارِ آغوشت......
ای گمشده در رویا جادو کن و پیدا شومن تشنه ی دیدارم آغوش مهیا شو...
درانتظار بامداد اشک ریخته است فردا سهم ما عمرگمشده...