شب از نیمه که هیچ
از پسا نیمه هم گذشته و من
هنوز بیدارم...
چه بی اندازه دلتنگم امشب
و چقدر دامنه ی اندوهم، گستردگی دارد ...
صدای تیک تاک ساعت
همچون ناقوسِ بلندِ کلیسا
بر تمامِ وسعتِ سکوتِ شب، غلبه کرده
و من پُرَم از حجمِ سنگینِ نبودنش...
بس کن...
دیگر بس کن ای ساعتِ بدصدای ناهنجار!
تا به کِی میخواهی دردِ نبودنش را
همچون پُتکی سنگین، بر سرم بکوبی؟!
مغزم درد می کند...
مغزم از این همه افکارِ
پی در پیِ بی انتهای بیهوده درد می کند...
بس کن ای ساعت لعنتی
بس کن...
خودم می دانم که نیست
می دانم که ندارمش...
اما...
به همین سیاهیِ رنگِ شب
که هم رنگِ بختِ من و موی نگار است، قسم...
طولی نمی کِشد که خورشیدِ من
در میانه ی همین ظلمت
طلوع خواهد کرد...
و تو خواهی دید که من چگونه او را
در آغوش خواهم گرفت...
و چگونه بی تاب و اشک ریزان
بوسه بارانش خواهم کرد...
و تمام دلتنگی هایم را
به دستِ بادِ پریشان خواهم سپرد...
و بی شک، آن شب تو را
ای ساعتِ لعنتیِ بی قرارِ شب های بی قراریَم
برای همیشه
از گردش و چرخش، خواهم انداخت!
تا زمان را در آغوشِ گرمِ او
متوقف کنم!
به قلم شریفه محسنی شیدا
instagram :@ m.sheida54
ZibaMatn.IR